فارسی زبانی است که در گذر زمان، فراز و نشیبهای زیادی را پشت سر گذاشته اما همچنان ماندگار مانده است، راز جاودانگی این زبان را میتوان داشتن پشتوانه فرهنگ غنی دانست؛ فرهنگی که شاعران و نویسندگان بزرگی را پرورش داده است.
به گزارش آی فیلم2، زبان فارسی تاجیکی در زمان شوروی همانند سایر زبانهای غیر روسی در اتحاد شوروی از جایگاه چندان مناسبی برخوردار نبود بطوری که جلسات و اسناد و مکاتبات و مراودات همه با زبان روسی که زبان حاکم محسوب میشد، صورت میگرفت.
در این میان شاعرانی مانند استاد لایق، بازار صابر، مومن قناعت، غایب صفر زاده و دانشمندان – دارای دوست، سرمد، محمد جان شکوری، ادش استد، ابراهیم عثمان آف، صعبه حکیم آوا... فعال بودند و با شعر و مقالات جسورانه خویش خواهان ترقی و رشد و تعالی زبان مادری شان بودند.
در ادامه برخی از اشعار این شاعران تاجیکستان می خوانیم:
«صل سینا»
عرب گویند سینا را گروهی
گروهی فارس یا تاجیک دانند
گروهی ازبکش گویند ولیکن
کتبش را اگر صد بار خوانند
نفهمند و پی تفسیر هر حرف
همه محتاج نیکو ترجمانند
همه دعوا کنند:"از ملت ماست
فلان مادر فلان سالش بزاده
دگر ملت به دنیا ی تمدن
چو سینا ذو فنونی رانداده"
چه لازم این همه فریاد و دعوا؟
چه لازم این همه اثبات و برهان؟
نه اعرابی،نه ازبک بوده است او
فقط بوده ست انسان همه دان
بخارا پایتخت تاجیکان بود
در آن جا بوعلی آمد به عالم
دری بوده زبانش لیک آموخت
زبان جمله دور و جمله آدم
دری بوده زبانش لیک بوده
زبان جان،زبان روح آزاد
زبان احتیاجی و نیازی
زبان درد های آدمی زاد
زبان هر نگه،هر وضع،هر دم
زبان هر گیه،هر برگ،هر گل
زبان نسبت و پیوند اجسام
زبان امتزاج جزء با کلّ
زبان دل ،زبان سکته دل
زبان سکته های زندگانی
از این رو با همه درد همه خلق
به هر ایام دارد همزبانی
ایا دعوا گران اصل سینا
چه لازم این همه غوغا و دعوا؟
چو دارو های او با هر زبانی
طبابت می کند درد شما را
به هر حالت،به هر دور وزمانی
کفایت می کند درد شما را
***
سخن ورد زبان ها بود،امروز از دهن مانده است
زبان ناب تاجیکی برون از انجمن مانده است
چو هر خار و خسی دعوای شعر و شاعری دارد
دلم از شاعری مانده است و از شعر و سخن مانده است
بیا در شهر خالی،طبع عالی،خاشه روبی کن
هنر از آسمان افتاده پامال لجن مانده است
جوانان سعادتمند مست بنگ بی ننگی
نه شکر پیرمردان و نه پاس پیرزن مانده است
اگر تو نسترن گویی به گوشش رستوران آید
ز بس این ملک در چنگ دو سه دزد و چپن مانده است
کجا مشت قوی ،کاین مشت ها را پشت سر تابد
که روز خلق اندر مشت مشتی مشتزن مانده است
ترازو امتیازی بود هر گاو وخری بلعید
تراز حال بی صاحب کلنگ گورکن مانده است
همه از درد ملت حرف می گویند و قطع جنگ
دوام جنگ بهر جاه جنگ تن به تن مانده است
دگر چیزی نمانده تا دلت با آن بیامیزد
اگر خود را بیاویزی،فقط یک گز رسن مانده است.
نه از خود نه ز بیگانه امید عافیت دارم
دلم از دوستان مانده است هم از خویشتن مانده است
مقیمان دوشنبه گوئیا اندر غریبی اند
در این شهر بهار افشان بسی بیت الحزن مانده است
دگر در دامن صحرا بساط نقل و می بیجاست
که خون صد جوان در دامن دشت و دمن مانده است
چو من میرم،دلم یک ذره این خاک خواهد شد
اگر چندی دلم امروز از این خلق و وطن مانده است
بدین منوال اگر تقدیر بی تدبیر خواهد بود
عجب نبود اگر گویند لایق بی کفن مانده است...
***
الا،شعر عجم،فردا مرا تو زنده خواهی داشت
الا،شور دل دنیا،مرا تو زنده خواهی داشت
به زیر سنگ های ثابت و سیار گردون ها
الا،البرز پابرجا،مرا تو زنده خواهی داشت
بسا شعر تر دنیا بود اندر لب دریا
الا،شعر تر دریا،مرا تو زنده خواهی داشت
اگر لک لک دل پاکیم،یک یک در دل خاکیم
الا،فرش ز عرش اولا،مرا تو زنده خواهی داشت
دلم روزی اگر از درد شعر و عشق می میرد
الا،عشق جهان آرا،مرا تو زنده خواهی داشت
سخن پیدا و ناپیدای هر خلق سخنساز است
الا،پیدا و نا پیدا،مرا تو زنده خواهی داشت
الا،دیوان حافظ،حافظم باشی ز هر مرگی
الا دیوان مولانا،مرا تو زنده خواهی داشت
***
امروز زبان ما زبون افتاده است
گلدسته به دست خاربُن افتاده است
صد قرن اگر مناره تا گردون بود
ژولیده به خاک سرنگون افتاده است
***
کلام رودکی والا مقام است
ز نامش خلق ما جاویدنام است
زرفشان* تا ابد گر زر فشاند
همین کان زرش شعر و کلام است
«بازار صابر»
زبان مادری
هرچه او از مال دنیا داشت، داد
خطه بلخ و بخارا داشت، داد
سنّت والا و دیوان داشت، داد
تخت سامان داشت، داد.
دشمن دانشگدایش دانش سینا گرفت،
دشمن بی سنتش دیوان مولانا گرفت،
دشمن صنعتفروشش صنعت بهزاد برد،
دشمن بیخانهاش در خانه او جا گرفت.
داد او از دست گرز رستم و سهراب را،
بربران ناتوانی را توانا کرد او.
نام خود را همچو گور رودکی از یاد برد،
قاتلان خویش را مشهور دنیا کرد او.
قامت کوتاه منغیت
از منار کلّه اهل خراسان شد بلند.
پستی صحرای قپچاق
از بلندی بدخشان شد بلند.
خلق تاجیک،
خلق آرمان
آب در چشم
چون یتیمان،
در لبش خشم
چون اسیران.
از وطن تا بر کفن هر بود و نابودی، که بود
بر کفن طلب و وطن طلبندگان بخشید و داد.
دشمن درویش خود را
شاه و دارا کرد و خود درویش شد.
لیک لفظ مادریاش، همچو نام مادرش،
در دهان و در زبانش ماند، ماند.
هر سخن با شیر مادر،
سخت شد در استخوانش ماند، ماند.
خود به خود در گوشه خاک دیار،
از جدایی، از غریبی
او گریست و گریهها بر آبشاران یاد داد،
لفظ کوهستانی ای بر باد و باران یاد داد.
رودها را رودکی دان کرد او،
بادها را انوری خوان کرد او.
روز ناآبادیاش تاجیک زبان آباد کرد،
در زبانش دولت بیدولتی بنیاد کرد.
دولتی از حرف وزنین*،
دولتی از شعر رنگین،
از چنان شعری که هر یک مصرهاش،
جویه ای از خاک سربازان اوست،
تارهای نوری ز زرتشتان اوست.
گوئیا چون صید مجروح
او جراحت های خود را
گشته و برگشته لیسید،
با زبان خود دوا کرد.
در سرایش تاجیک از بخت نگون،
گرچه با گبر و مسلمان، هم سرا بود.
همرسول و همخدا بود،
در زبان امّا جدا بود.
از سر صد منبر افتادند ناظرهای او،
تا نهافتند از زبان خویشتن.
در سر صد دار جان دادند شاعرهای او
تا نهافتد بر زمین قدر سخن!
در حد و سرحدشناسی جهان،
سرحد تاجیک زبان تاجیک است.
تا زبان دارد وطندار است او،
تا زباندار است بسیار است او.
• وزنین - سنگین
مومن قناعت
به هواداران زبان فارسی
قند جویی، پند جویی، ای جناب،
هر چه میجویی بجوی.
بی کران بهریست، گوهر بیحساب،
هر چه میجویی بجوی.
فارسی گویی، دری گویی ورا،
هر چه میگویی بگوی.
لفظ شعر و دلبری گویی ورا،
هر چه میگویی بگوی.
بهر من تنها زبان مادری
همچو شیر مادر است.
بهر او تشبیه دیگر نیست، نیست،
چونکه مهر مادر است.
ز- این سبب چون شوخی های دلبرم،
دوست میدارم ورا.
چون نوازش های گرم مادرم،
دوست میدارم ورا!
***
کریم رحیم
لفظ شیرین دری
ای زبان بلعمی و رودکی
مهر تو پرورده ام از کودکی
شاهنامه با تو آب و رنگ یافت
در جهان،خلقم ز تو فرهنگ یافت
ابن سینا در بخارای کهن
کاشت در مرز "شفا" تخم سخن
با همین املا،نظامی زاده بود
بر تو ای لفظ دری،دل داده بود
کلک پرشور کمال اندر خجند
با تو انشا کرد اشعار بلند
مثل سعدی،جامی شیرین کلام
درّ معنی سفت با عزم تمام...
هی،چه آهنگ گوارا می دهی
انجمن را زیب و آرامی دهی
سبز بادا تا ابد،دامان تو
ای مبارک باد این دوران تو
تا به جان باشد رمق یا که نفس
ما برای رونقت کوشیم و بس
عسکر حکیم
دنیا به جز آن نیست که دنیای زبان،
معنا به جز آن نیست که معنای زبان.
امروز به دیروز زبان می فخریم،
ای کاش،نگرئیم به فردای زبان.
ملک نعمت
زبان مادری
زمین ، مرز حقیقت گستری باد،
زمان، رسم عدالت پروری باد!
به ما هر کس که مارا آشنا کرد،
حلالش عز و جاه سروری باد!
مقام ما فراز کوهسار است،
مقام لفظ ما تا مشتری باد!
هر آن کس قدر ملت را نداند،
نهال هستی اش از بر بری باد!
اگر یک رکن ملت این زبان است،
دلیل ما زبان مادری باد!
زبان مادری ما دری بود،
زبان مادری ما دری باد!
ح ح / ن ذ